دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

آرمان گرا

دیروز داشتیم قدم می زدیم، اواسط راه به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتیم که با اتوبوس برویم. به پمپ بنزین نزدیکی رفتیم و چند توکن اتوبوس گرفتیم. خانوم فروشنده با لبخند گفت که خیلی سردش است و مشتری هم زیاد، در باز و بسته می شود و گرما خارج می شود. خیلی سرد بود و او داشت با لبخند و خنده این ها را می گفت. وقتی بیرون آمدیم "الف" گفت که من وقتی بچه بودم مساله سرما و تحمل کردنش خیلی برایم جدی بود چون می خواستم مثل آدم های قوی و بزرگی باشم که در فیلم ها می دیدم که حتی ممکن بود از سرما یخ بزنند اما ادامه دهند. گفت که خیلی آرمان گرایانه فکر می کرده و دوست داشته که در آینده انسان بزرگی باشد. گفتم من هیچ وقت علاقه ای به بزرگ بودن نداشتم. عادی و شاد بودن ایده آل من بود.
درست که فکر می کنم می بینم که خیلی شبیه پدرم فکر می کنم. برای من زندگی ساده تر از چیزی ست که "الف" فکر می کند. "الف" هم دقیقن به خاطر آرمان گرایی پدرش، روحیه آرمان گرایانه دارد. حالا ما دو نفر داریم باهم زندگی می کنیم. گاهی سعی می کنیم به همدیگر توضیح دهیم که چیزی که طرف مقابل فکر می کند مهم است، در واقع نیست! این تنها چیزی نیست که ما را متفاوت می کند.
ما شبیه پدرانمان شده ایم!

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

دو سال بعد

امروز "الف" از من پرسید از این که ندانی دو سال دیگر کجا خواهی بود و در چه موقعیتی، اذیت نمی شوی؟ حرفش را با مثالی توضیح داد. نمی دانستم چه بگویم. من همیشه چیزی در ذهنم دارم، مثل دورنمای کار. اما هرگز نقشه دقیق نداشته ام شاید به این خاطر که دقت بیش از حد احتمال شکستم را هم بالا می برد. چون هر گوشه ای از واقعیت که با نقشه دقیق ات نخواند یک حس شکست ایجاد می شود. نکته دیگر این که من گرچه آدم احساساتی هستم اما در برابر اتفاقات غیرمنتظرانه قوی و آرام بوده ام. مثل این که خب حالا که این اتفاق افتاده است، کاری نمی شود کرد بهتر است مراقب باشم بدتر از این نشود! نمی دانم این اخلاق خوبی است یا نه، اما هرچه هست از نظر خودم بد نیست.

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

دوچرخه

باران شدیدی می بارید. نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفته بود زودتر از هر روز برگردد. وقتی رسید خیس بود و آرنجش خونی. تا آمدم بگویم آرنجت خونی است دیدم که از کنار دست دیگرش هم خون می آید. با دوچرخه می آمده که خواسته ترمز کند و چون ترمز عقب کار نمی کرده، دوچرخه از پشت بلند شده و با دست و زانو زمین خورده بود. زانویش هم خونی بود. نشست روی مبل. سرش را در آغوش کشیدم. مثل بچه ها شده بود. خوشحال بودم که اتفاق بدی برایش نیفتاده است.
نسشته روی مبل و پایش را روی جاپایی گذاشته، لپ تاپش را روی پایش گذاشته و نمودارهایش را آماده می کند.
پ.ن. این روزها به جنگ هایی که اتفاق افتاده فکر می کنم و این که آیا اخلاقیات در جنگ همیشه نادیده گرفته می شود؟

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

ترک

هر زنی دست کم یک بار در زندگی اش تصمیم به ترک شریک اش می گیرد، ترک ناگهانی.
من هم زنم.

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

بامیان

وقتی کارتخریب مجسمه های بامیان به پایان رسید، چون کسی که بر سر جسد عزیزی ایستاده باشد، گریستم. حال، زندان بامیان است و شما مجسمه های باشکوه اش. چون آن زمان که تا آخرین لحظه امید داشتم که دست بردارند از آن همه نفرت، نشسته ام به انتظار که چه کسی حادثه ی نابهنگام را زمین گیر خواهد کرد.

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

محمد نوری هم رفت

همین سه روز پیش بود که آهنگ های محمد نوری را گوش می کردم. چقدر ترانه چوپان را دوست داشتم. مرا به کودکی هایم می برد. سال رفتن است. انگار همه هنرمندها و شاعران یک جا قراری باهم گذاشته اند. قراری شوم!

رفتنت کی می شود باورم؟

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

جاز

شنبه شب در یک فستیوال جاز شرکت کردم و کمی راجع به جاز حس پیدا کردم. حالا دیگر می دانم جاز چیست! از برنامه Matt Dusk بیشتر از بقیه لذت بردم. برنامه در یک فضای باز وسط شهر بود. به نظر می رسد که مثل همه شهرهای کوچک پیدا کردن جایی برای این برنامه ها کار چندان دشواری نیست. برای اولین بار حس کردم که می توانم این شهر را دوست داشته باشم!

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

بادبادک باز

یکم- رفته بودم کتابخانه که تصادفن قسمت کتاب های فارسی را پیدا کردم. می دانستم که این جا تقریبن همه شعبه هاشان بخش فارسی هم دارند اما چون می خواستم که زبانم را تقویت کنم علاقه ای به رفتن به قسمت فارسی زبان نداشتم. اما دوست داشتم ببینم چه جور کتاب هایی در این بخش وجود دارد. رفتم و ناگهان کتاب بادبادک باز نوشته خالد حسینی را پیدا کردم. خیلی ذوق کرده بودم. کتاب را امانت گرفتم و در طول راه شروع به خواندنش کردم. از آن کتاب هایی ست که تورا با خود می برد.


دوم-فردا شب خوابم نمی برد و تصمیم می گیرم بروم و ادامه داستان را بخوانم. می رسم به آن جا که علی و حسن تصمیم گرفته اند که برگردند شهرشان. گریه ام می گیرد. اشک بی صدا می آید و ادامه می دهم. بابا علی را بغل می کند و می گرید. من هم گریه می کنم، این بار دیگر با صدای بلند. دو صفحه را با همان وضع ادامه می دهم. به خودم نگاهی می اندازم. احساس مضحکی پیدا می کنم. ساعت سه و نیم شب، لخت روی کاناپه دراز کشیده ام، کتاب می خوانم و با صدای بلند گریه می کنم.



سوم- درراهرو school نسشته ام و با یک خانم روس صحبت می کنم. مردی جوان می آید و با هم روسی صحبت می کنند. می رود. می پرسم روس بود و می شنوم نه، سیزده سال روسیه زندگی کرده است. نمی دانم اهل کجاست. بعد زن روس می رود و مرد برمی گردد. می پرسم اهل کجایی و می شنوم افغانستان. از اینجا به بعد را فارسی صحبت می کنم. چهارده سال پیش از افغانستان رفته است. یاد بادبادک باز می افتم. باز هم غمگینم.



چهارم- بعد از ظهر است. در اتوبوس نسشته ام و می خوانم. صفحات آخر کتاب است و من غمگین تر از روز قبل هستم. داستان تمام می شود. اما واژه ای در آن است که مرا رها نمی کند. "کشور فقیدش"! این همان چیزی ست که این روزها کوله باری از غم بر دلم نشانده است. آهسته می گویم کشور فقیدم و آه می کشم.



پنجم- در خانه نشسته ام و زنان و مردانی را که شادمانه در آب استخر روبروی آپارتمان شیرجه می زنند تماشا می کنم. به کشورم فکر می کنم. ایران را همچون کودکی می بینم که به من تعلق دارد و کسی به ناحق دارد تصاحبش می کند و من توان نجاتش را ندارم. می بینم که اگر اعتراض جدی ای بکنم زندگی ام را از دست خواهم داد. می بینم که وطنم همچون سرزمین بینوای افغانی ها دارد از من جدا می شود. عده ای دارند هر آن چه را که داشته، خراب می کنند. می خورند و می نوشند و زباله های بدبوشان را رها می کنند. می بینم که کودک من هر روز دورتر می شود در حالی که چهره اش را زشتی و غم فراگرفته است.



آه ای سرزمین دوست داشتنی ام! چه بی پناه می بینمت!

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

دخترک

به زودی هفت ساله می شود. دختر زیبا و شیرین زبانی که تجلی روح پاک و حساس آدمی ست. گاهی به مادرش حسودی می کنم که موجودی چنان دوست داشتنی دارد! در عین حال که کودکانه برخورد می کند بسیار عاقل و قانع است. یادم می آید که سه سال پیش که درخت گردوی حیاط شان را قطع کرده بودند گریه می کرد و می گفت چرا قطعش کردید؟ خیلی خوشگل بود! تا به آن روز کسی را ندیده بودم که برای یک درخت گریه کند آن هم با صدای بلند. حالا که این چیزها را می نویسم فکر می کنم که وقتی برگردم حتمن بزرگتر شده است. بعد چیزی مثل یک نگرانی- که این روزها دارد بخشی از زندگی هر ایرانی می شود- می آید و مرا وادار می کند به آینده این دخترک دوست داشتنی فکر کنم. چه چیزی در ایران در انتظار اوست؟ آینده روشن! برای تمام کودکان ایرانی نگرانم. امیدوارم روزی همه شان را شاد و آزاد ببینم.

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

نقل مکان

بعد از چند ماه سعی و تلاش، حرف زدن با مردمی که نمی شناسم شان، با بچه هایی که توی school می بینم شان، تازه تازه داشتم چند تا دوست خوب پیدا می کردم. گاهی تا دو ساعت با این زبان الکن با هم حرف می زدیم و لذت می بردیم. حالا باید هر چیزی که این جا به دست آوردم بگذارم و بروم به یک شهر خیلی کوچک. احساس عجیبی دارم. دلتنگم. دوست ندارم باز هم این پروسه دوست پیدا کردن را تکرار کنم. از ایران که می آمدم این قدر دلتنگ دوستانم نبودم که حالا هستم. شاید به خاطر این که مطمئن بودم روزی برخواهم گشت و دوباره همه شان را خواهم دید، اما اینجا فکر می کنم دارم از دست می دهم شان، آن هم بعد ازتحمل چند ماه تنهایی.

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

ترکیه

امروز وقتی من با دو همکلاسی ترکم با هم هم گروه شدیم راجع به eurovision سر صحبت باز شد. بعد هم یکی شان گقت ترکیه دارد وارد جنگ سیاسی با اسرائیل می شود. من هم چون داشتم صحبت می کردم صادقانه گفتم ترکیه نباید کار اشتباهی بکند. باید مراقب باشد، سرنوشت مردمش و عضویت در اتحادیه اروپا مهم تر است. نباید با حماس سر و سری داشته باشد. در کشتی آنها کسانی از اعضای حماس بوده اند که بیشتر شبیه تروریست ها هستند. آن یکی ناگهان برآشفته شد و گفت تو نمی توانی بگویی آنها تروریست بوده اند. دیدم سوتفاهمی شده که خودمم مسبب اش بوده ام برای همین خواستم توضیح دهم که اصلا نگذاشت حرفم تمام شود. برخوردش عجیب بود. با همه این ها اضافه کردم که من از کشوری هستم که به خاطر این مسائل ضربه خورده است و او جواب داد که نمی توانی ایران و ترکیه را با هم مقایسه کنی. گفتم چرا؟ اینجا بود که معلم زبانمان آمد و با آمدن او صحبت ما ناتمام ماند. بعد از یک هفته این موضوع باعث شد که دوباره به خودم، رفتارم و طرز صحبت کردنم فکر کنم، به اینکه آیا نباید با مردم راجع به کشورشان صحبت کرد! باید محتاط تر باشم! در رفتارت با افراد با ملیت های مختلف چه چیزهایی نباید گفته شود؟ آیا حرف من واقعا بد بوده؟ و سوال های دیگر.

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

خنده

از معلم زبانم خوشم نمی آید اما نمی دانم چرا وقتی مسخره بازی درمی آورد من از همه بیشتر می خندم! امروز که نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. ایران هم که بودم همین طور بودم، کسی که بیشتر و بلندتر از بقیه می خندید من بودم.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

رنوی قدیمی من

از کلاس زبان به سرعت به سمت خانه راه می افتم که تا ایران نصف شب نشده برسم و با مامان و بابا صحبت کنم. اسکایپ را مجهز می کنم و شروع می کنم به صحبت کردن.
بابا: رفته بودیم یه دوری اطراف شهر بزنیم، حوصله مون سر رفته بود.
من: با رنو؟!
بابا: نه، اون که تعمیر لازم داره.
من: کی خراب شد؟
بابا: از وقتی رفتی خراب شد.
من: یعنی از اون موقع از جاش تکون نخورده؟
بابا: نه! الف هم که نذاشت بفروشیمش. همون جا جلو در پارک شده.
دلم تنگ شده است. در حالی که تلاش می کنم متوجه بغضم نشود می گویم: خودم می یام می برمش تعمیرگاه. خداحافظی می کنم. دلم گرقته است. اشک هایم جاری می شوند. می گذارم تا ببارند.

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

مرگ تدریجی اخلاقیات

از وقتی که یادم می آید اخلاقیات برایم اهمیت زیادی داشت حتی وقتی چیزی از اسمش نمی دانستم. وقتی دانشجو بودم تقلب کردن یک جوری زرنگی بود که من علاقه ای به انجامش نداشتم. با روحیه و چیزی که به آن اعتقاد داشتم جور در نمی آمد. نه اینکه مذهبی باشم، من فقط به اهمیت چیزی به اسم اخلاقیات پی برده بودم. به این که در آخر باید چیزی باشد که به تو اجازه دهد که آرامش داشته باشی. حالا فکر کن که دیدن این همه بی اخلاقی چه قدر می تواند سخت باشد. به خصوص وقتی شروع به خواندن اخبار می کنی و می خوانی که دست و پای مردی که دزدی کرده است را در زندان بریده اند! خدایا! باورم نمی شود که عده ای به خودشان اجازه دهند که کسی را حتی مجرم از داشتن دست و پا، هر دو محروم کنند. مگر آن فلک زده دست یا پای کسی را بریده بود؟ من نمی گویم که او نمی بایست مجازات شود اما نه این که دست و پایش بریده شود. به کجا می رویم؟ به سمت "مرگ تدریجی یک رویا"!

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

فصل سرد

سال نو شده است و ذهن من هم این جرات را پیدا کرده است که بگوید که سالی که گذشت من در جاهایی که باید خودم تصمیم می گرقتم تحت تاثیر تو تصمیمی گرفتم که در حال حاضر در درست بودنش مرددم. شاید اگر خودم هم به تنهایی می خواستم همان تصمیم را می گرفتم اما نمی توانم خودم را سرزنش نکنم. می توانستم کارهایی انجام دهم که در حال حاضر زندگی ام بهتر از این باشد. کارم را رها کردم. می دانی قسمت تراژیک ماجرا کجاست؟ این که من حس می کنم بعضی کارها را بدون کمک تو نمی توانم انجام دهم. می بینی؟ زنی شده ام که از او دوری می کردم.

آه! عادت های خوب زندگی ام! رهایتان کردم و حالا در آستانه فصل سرد ایستاده ام.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

هفت سین

این سومین سالی ست که من عید ایران نیستم، دو سال گذشته برای چند هفته رفته بودم اما امسال اومدم که حداقل یک سال اینجا باشم. بر خلاف دو سال گذشته هفت سین هم آماده نکردم. اتفاقاتی افتاد که ذهنم رو مشغول کرد. امسال خیلی دوست داشتم ایران می بودم. دارم فکر می کنم که از سال بعد حتما ایران باشم، یا حداقل اینجا هم که باشم خونه تکونی و هفت سین و سبزی پلو با ماهی سرجاشون باشن. احساس دوری چیزی اه که الان با من اه.

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

نه که فکر کنی که همه چیز خوب است، نه آن قدرها هم خوب نیست. اطمینان از آینده چیزی ست که گم گرده ایم. نه که فکر کنی چیز کمی ست، نه! کم نیست. می آیم بگویم این دوره که تمام شد بیا برویم. نه که فکر کنی کم آورده ام نه به انتها رسیده ام! به انتها یا چیزی شبیه اش!

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

و به آغاز کلام

اولین پست ها معمولن پست های نازیبایی از آب در می آیند. این را گفتم که بگویم قبلن وبلاگی داشتم که دوستش داشتم اما چون دوست نداشتم کسی مرا بشناسد وقتی همه فهمیدن من کی ام اسباب کشی کردم، سخت بود. حالا آمدم که اینجا خانه ام را بسازم. باشد که جلای وطن و وبلاگ هر دو برایم خیر باشد!