پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

پیری

پیری چیزی نیست که مرا بترساند یا غمگین‌م کند. فکر می‌کنم پیر که شوم هم‌چنان سبک‌بال و سرزنده خواهم بود. تصمیم هم ندارم وقتی شصت سالم شد بگویم هی پیر شدیم! پیری برای من قرار است که در نود سالگی برسد. یعنی، من تصمیم گرفته‌ام که حداقل نود سال زندگی کنم و حساب کرده‌ام که با پشتوانه ژنتیکی‌ام، فیزیک خودم و رژیم غذایی‌ام می‌توانم به نود برسم.

دیشب یاد پدربزرگم افتادم که چند سال پیش فوت کرد. فکر کردم چند وقت است نه به یادش بوده‌ام و نه حتی سری به مزارش زده‌ام. خواستم تصور کنم که ایران که رفتم به دیدن‌ش می روم. اما هرچه کردم مزارش را به یاد نیاوردم. یعنی، نمی‌دانم کجای آن خوابگاه ابدی به خواب رفته است. آدم‌ها می‌روند و کم کم از زندگی و ذهن ما خارج می‌شوند. راست‌ش ناراحت‌م که این طور از یاد برده‌امش. یک جوری عذاب وجدان است یا هر چیز دیگر که باعث می‌شود با دیدن عکس پیرمردی بر سر مزار همسرش، اشک بیاید و در حلقه چشم‌م بچرخد.