پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

مرگ تدریجی اخلاقیات

از وقتی که یادم می آید اخلاقیات برایم اهمیت زیادی داشت حتی وقتی چیزی از اسمش نمی دانستم. وقتی دانشجو بودم تقلب کردن یک جوری زرنگی بود که من علاقه ای به انجامش نداشتم. با روحیه و چیزی که به آن اعتقاد داشتم جور در نمی آمد. نه اینکه مذهبی باشم، من فقط به اهمیت چیزی به اسم اخلاقیات پی برده بودم. به این که در آخر باید چیزی باشد که به تو اجازه دهد که آرامش داشته باشی. حالا فکر کن که دیدن این همه بی اخلاقی چه قدر می تواند سخت باشد. به خصوص وقتی شروع به خواندن اخبار می کنی و می خوانی که دست و پای مردی که دزدی کرده است را در زندان بریده اند! خدایا! باورم نمی شود که عده ای به خودشان اجازه دهند که کسی را حتی مجرم از داشتن دست و پا، هر دو محروم کنند. مگر آن فلک زده دست یا پای کسی را بریده بود؟ من نمی گویم که او نمی بایست مجازات شود اما نه این که دست و پایش بریده شود. به کجا می رویم؟ به سمت "مرگ تدریجی یک رویا"!