پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

دوچرخه

باران شدیدی می بارید. نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفته بود زودتر از هر روز برگردد. وقتی رسید خیس بود و آرنجش خونی. تا آمدم بگویم آرنجت خونی است دیدم که از کنار دست دیگرش هم خون می آید. با دوچرخه می آمده که خواسته ترمز کند و چون ترمز عقب کار نمی کرده، دوچرخه از پشت بلند شده و با دست و زانو زمین خورده بود. زانویش هم خونی بود. نشست روی مبل. سرش را در آغوش کشیدم. مثل بچه ها شده بود. خوشحال بودم که اتفاق بدی برایش نیفتاده است.
نسشته روی مبل و پایش را روی جاپایی گذاشته، لپ تاپش را روی پایش گذاشته و نمودارهایش را آماده می کند.
پ.ن. این روزها به جنگ هایی که اتفاق افتاده فکر می کنم و این که آیا اخلاقیات در جنگ همیشه نادیده گرفته می شود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر