دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

آرمان گرا

دیروز داشتیم قدم می زدیم، اواسط راه به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتیم که با اتوبوس برویم. به پمپ بنزین نزدیکی رفتیم و چند توکن اتوبوس گرفتیم. خانوم فروشنده با لبخند گفت که خیلی سردش است و مشتری هم زیاد، در باز و بسته می شود و گرما خارج می شود. خیلی سرد بود و او داشت با لبخند و خنده این ها را می گفت. وقتی بیرون آمدیم "الف" گفت که من وقتی بچه بودم مساله سرما و تحمل کردنش خیلی برایم جدی بود چون می خواستم مثل آدم های قوی و بزرگی باشم که در فیلم ها می دیدم که حتی ممکن بود از سرما یخ بزنند اما ادامه دهند. گفت که خیلی آرمان گرایانه فکر می کرده و دوست داشته که در آینده انسان بزرگی باشد. گفتم من هیچ وقت علاقه ای به بزرگ بودن نداشتم. عادی و شاد بودن ایده آل من بود.
درست که فکر می کنم می بینم که خیلی شبیه پدرم فکر می کنم. برای من زندگی ساده تر از چیزی ست که "الف" فکر می کند. "الف" هم دقیقن به خاطر آرمان گرایی پدرش، روحیه آرمان گرایانه دارد. حالا ما دو نفر داریم باهم زندگی می کنیم. گاهی سعی می کنیم به همدیگر توضیح دهیم که چیزی که طرف مقابل فکر می کند مهم است، در واقع نیست! این تنها چیزی نیست که ما را متفاوت می کند.
ما شبیه پدرانمان شده ایم!