سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

خنده

از معلم زبانم خوشم نمی آید اما نمی دانم چرا وقتی مسخره بازی درمی آورد من از همه بیشتر می خندم! امروز که نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. ایران هم که بودم همین طور بودم، کسی که بیشتر و بلندتر از بقیه می خندید من بودم.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

رنوی قدیمی من

از کلاس زبان به سرعت به سمت خانه راه می افتم که تا ایران نصف شب نشده برسم و با مامان و بابا صحبت کنم. اسکایپ را مجهز می کنم و شروع می کنم به صحبت کردن.
بابا: رفته بودیم یه دوری اطراف شهر بزنیم، حوصله مون سر رفته بود.
من: با رنو؟!
بابا: نه، اون که تعمیر لازم داره.
من: کی خراب شد؟
بابا: از وقتی رفتی خراب شد.
من: یعنی از اون موقع از جاش تکون نخورده؟
بابا: نه! الف هم که نذاشت بفروشیمش. همون جا جلو در پارک شده.
دلم تنگ شده است. در حالی که تلاش می کنم متوجه بغضم نشود می گویم: خودم می یام می برمش تعمیرگاه. خداحافظی می کنم. دلم گرقته است. اشک هایم جاری می شوند. می گذارم تا ببارند.