پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

آدمی

فکر می‌کنی همیشه همان‌جا خواهد بود، مهربان و دوست‌داشتنی و البته سالم و چابک. زندگی اما ساز مخالف می‌زند. یک روز مچ دستش درد می‌کند، باند کشی می‌بندد. روز دیگر زانویش و بعد هم کمرش می‌گیرد و ده روز برای فیزیوتراپی می‌رود. یعنی یک‌هو همه‌ی جوانی و توانش تحلیل می‌رود و آب می‌شود. هیچ کاری هم از دست تو برنمی‌آید جز غصه خوردن. زندگی بی‌رحم است، آدمی هم همین‌طور. آدمی می‌نشیند توی ماشین، پشت چراغ قرمز فکر می‌کند نکند این بار خبر خیلی دردناک‌تر باشد. نکند خدایی نکرده روزی او را از دست بدهد و بار آخری که دیده‌اش چند سال پیش باشد. و بعد آدمی همین‌طور ادامه می‌دهد تا به جاهایی که دوست ندارد می‌رساند این افکار از هم‌گسیخته را، و بعد اشک می‌آید و می‌دود روی گونه‌هایش.
آدمی همین است و نباید زیاد دور برود، هرچه باشد اهلی است.

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

مادربزرگ

خواب مادربزرگ را دیدم. چشم‌هایش دیگر سو نداشت. بیدار که شدم حال خوشی نداشتم. نگران مادربزرگم بودم. حواسم را جمع کردم که به موقع زنگ بزنم که هم خانه باشد و هم خواب نباشد. زنگ می‌زنم و از آن طرف صدایش می‌آید، سلام می‌کنم و حالش را می‌پرسم. می‌گوید "میم" تویی؟ و می‌گویم که ناری هستم. خوشحالی‌اش خوشحالم می‌کند. احوال‌پرسی می‌کند و تقریبن هر ده ثانیه یک بار تشکر می‌کند که زنگ زده‌ام از آن سر دنیا. و من هم خوشحالم و هم شرمنده که چرا زودتر زنگ نزده‌ام. از وقتی با خانواده‌ی "الف" آشنا شده‌ام بیشتر قدر خانواده‌ام را می‌دانم. حتی اگر چند ماهی هم حالشان را نپرسم باز هم مهربانند و گله‌ای در کار نیست. درست برخلاف خانواده "الف" که تقریبن هر کاری بکند، زنگ هم بزند و ... مدام در حال ناله و گله کردنند.
دلم برای مادربزرگ با آن دست‌های چروک‌خورده و روستایی‌اش تنگ شده است. برای خانه کاه‍گلی‌اش. می‌دانم که تا یک سال دیگر هم نمی‌توانم ببینم‌اش. این هم سهم من است از زندگی در این سر دنیا!