جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

رنوی قدیمی من

از کلاس زبان به سرعت به سمت خانه راه می افتم که تا ایران نصف شب نشده برسم و با مامان و بابا صحبت کنم. اسکایپ را مجهز می کنم و شروع می کنم به صحبت کردن.
بابا: رفته بودیم یه دوری اطراف شهر بزنیم، حوصله مون سر رفته بود.
من: با رنو؟!
بابا: نه، اون که تعمیر لازم داره.
من: کی خراب شد؟
بابا: از وقتی رفتی خراب شد.
من: یعنی از اون موقع از جاش تکون نخورده؟
بابا: نه! الف هم که نذاشت بفروشیمش. همون جا جلو در پارک شده.
دلم تنگ شده است. در حالی که تلاش می کنم متوجه بغضم نشود می گویم: خودم می یام می برمش تعمیرگاه. خداحافظی می کنم. دلم گرقته است. اشک هایم جاری می شوند. می گذارم تا ببارند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر