دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

جاز

شنبه شب در یک فستیوال جاز شرکت کردم و کمی راجع به جاز حس پیدا کردم. حالا دیگر می دانم جاز چیست! از برنامه Matt Dusk بیشتر از بقیه لذت بردم. برنامه در یک فضای باز وسط شهر بود. به نظر می رسد که مثل همه شهرهای کوچک پیدا کردن جایی برای این برنامه ها کار چندان دشواری نیست. برای اولین بار حس کردم که می توانم این شهر را دوست داشته باشم!

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

بادبادک باز

یکم- رفته بودم کتابخانه که تصادفن قسمت کتاب های فارسی را پیدا کردم. می دانستم که این جا تقریبن همه شعبه هاشان بخش فارسی هم دارند اما چون می خواستم که زبانم را تقویت کنم علاقه ای به رفتن به قسمت فارسی زبان نداشتم. اما دوست داشتم ببینم چه جور کتاب هایی در این بخش وجود دارد. رفتم و ناگهان کتاب بادبادک باز نوشته خالد حسینی را پیدا کردم. خیلی ذوق کرده بودم. کتاب را امانت گرفتم و در طول راه شروع به خواندنش کردم. از آن کتاب هایی ست که تورا با خود می برد.


دوم-فردا شب خوابم نمی برد و تصمیم می گیرم بروم و ادامه داستان را بخوانم. می رسم به آن جا که علی و حسن تصمیم گرفته اند که برگردند شهرشان. گریه ام می گیرد. اشک بی صدا می آید و ادامه می دهم. بابا علی را بغل می کند و می گرید. من هم گریه می کنم، این بار دیگر با صدای بلند. دو صفحه را با همان وضع ادامه می دهم. به خودم نگاهی می اندازم. احساس مضحکی پیدا می کنم. ساعت سه و نیم شب، لخت روی کاناپه دراز کشیده ام، کتاب می خوانم و با صدای بلند گریه می کنم.



سوم- درراهرو school نسشته ام و با یک خانم روس صحبت می کنم. مردی جوان می آید و با هم روسی صحبت می کنند. می رود. می پرسم روس بود و می شنوم نه، سیزده سال روسیه زندگی کرده است. نمی دانم اهل کجاست. بعد زن روس می رود و مرد برمی گردد. می پرسم اهل کجایی و می شنوم افغانستان. از اینجا به بعد را فارسی صحبت می کنم. چهارده سال پیش از افغانستان رفته است. یاد بادبادک باز می افتم. باز هم غمگینم.



چهارم- بعد از ظهر است. در اتوبوس نسشته ام و می خوانم. صفحات آخر کتاب است و من غمگین تر از روز قبل هستم. داستان تمام می شود. اما واژه ای در آن است که مرا رها نمی کند. "کشور فقیدش"! این همان چیزی ست که این روزها کوله باری از غم بر دلم نشانده است. آهسته می گویم کشور فقیدم و آه می کشم.



پنجم- در خانه نشسته ام و زنان و مردانی را که شادمانه در آب استخر روبروی آپارتمان شیرجه می زنند تماشا می کنم. به کشورم فکر می کنم. ایران را همچون کودکی می بینم که به من تعلق دارد و کسی به ناحق دارد تصاحبش می کند و من توان نجاتش را ندارم. می بینم که اگر اعتراض جدی ای بکنم زندگی ام را از دست خواهم داد. می بینم که وطنم همچون سرزمین بینوای افغانی ها دارد از من جدا می شود. عده ای دارند هر آن چه را که داشته، خراب می کنند. می خورند و می نوشند و زباله های بدبوشان را رها می کنند. می بینم که کودک من هر روز دورتر می شود در حالی که چهره اش را زشتی و غم فراگرفته است.



آه ای سرزمین دوست داشتنی ام! چه بی پناه می بینمت!