دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

دو سال بعد

امروز "الف" از من پرسید از این که ندانی دو سال دیگر کجا خواهی بود و در چه موقعیتی، اذیت نمی شوی؟ حرفش را با مثالی توضیح داد. نمی دانستم چه بگویم. من همیشه چیزی در ذهنم دارم، مثل دورنمای کار. اما هرگز نقشه دقیق نداشته ام شاید به این خاطر که دقت بیش از حد احتمال شکستم را هم بالا می برد. چون هر گوشه ای از واقعیت که با نقشه دقیق ات نخواند یک حس شکست ایجاد می شود. نکته دیگر این که من گرچه آدم احساساتی هستم اما در برابر اتفاقات غیرمنتظرانه قوی و آرام بوده ام. مثل این که خب حالا که این اتفاق افتاده است، کاری نمی شود کرد بهتر است مراقب باشم بدتر از این نشود! نمی دانم این اخلاق خوبی است یا نه، اما هرچه هست از نظر خودم بد نیست.

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

دوچرخه

باران شدیدی می بارید. نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفته بود زودتر از هر روز برگردد. وقتی رسید خیس بود و آرنجش خونی. تا آمدم بگویم آرنجت خونی است دیدم که از کنار دست دیگرش هم خون می آید. با دوچرخه می آمده که خواسته ترمز کند و چون ترمز عقب کار نمی کرده، دوچرخه از پشت بلند شده و با دست و زانو زمین خورده بود. زانویش هم خونی بود. نشست روی مبل. سرش را در آغوش کشیدم. مثل بچه ها شده بود. خوشحال بودم که اتفاق بدی برایش نیفتاده است.
نسشته روی مبل و پایش را روی جاپایی گذاشته، لپ تاپش را روی پایش گذاشته و نمودارهایش را آماده می کند.
پ.ن. این روزها به جنگ هایی که اتفاق افتاده فکر می کنم و این که آیا اخلاقیات در جنگ همیشه نادیده گرفته می شود؟