از پنجره اتاقم به خیابان نگاه میکنم. زنی جلوی ویترین فروشگاه پایین ساختمان ایستاده و به سمت چپ ویترین نگاه میکند. شال چهارخانهای با رنگ زمینهی شکلاتی به سر دارد. میروم و بعد از چند ساعت دوباره میآیم لب پنجره. زن هنوز آنجا ایستاده و همچنان به سمت چپ ویترین نگاه میکند. چند روزی است که همانجا ایستاده و تکان نمیخورد. نمیدانم فقط روزها آنجاست یا شبها هم میماند. یک موجود بزرگ شبیه دایناسورها هم در سمت راست ویترین داخل فروشگاه است که نمیدانم چهطور است که میبینمش. اتفاقاتی میافتند که باعث میشوند متوجه شوم که همه اینها را فقط من میبینم. من زنده هستم و بنابراین آن زن و آن دایناسور زاییده ذهن من هستند. گیج و پریشان از خواب میپرم. کمی بعد در حالی که صبحانهام را میخورم به این فکر میکنم که آیا چیزی هست که در بیداری هم فقط در ذهن من باشد؟ بعد کمی اوضاع بدتر میشود. به این فکر میکنم اساسن کدام قسمت از دنیای اطراف من واقعی است و بعد اینکه نکند من هم مانند آن زن زاییده ذهن فرد دیگری باشم.
پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰
سهشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰
شیرینی دادن و شیرینی گرفتن
من همیشه در خوشیهایم به دوستان و خانوداه شیرینی دادهام و فکر میکنم کسی که چیزی بهدست میآورد و شاد میشود چرا دیگران را شاد نکند. یک جوری مثل شریک کردن دیگران در شادیات میماند. بارها پیش آمده که در موفقیت دوستی گفتهام که کی شیرینی میدی و جوابهای نامطلوبی شنیدهام. شبیه وقتی شما شیرینی بدی!، وقت گل نی!، ای بابا! شیرینی واسه چی؟! و ... . دیگر تصمیم گرفتم از کسی شیرینی نخواهم. جوابها به طرز عجیبی بیادبانه بود، یا دستکم من اینطور فکر میکنم. مدتها بود که شیرینی طلب نکرده بودم تا همین چند ماه پیش که دوستی که اینجا با او آشنا شده بودم، از دانشگاه خوبی پذیرش گرفت و من بعد از تبریک گفتن، ناگهان گفتم شیرینی رو کی بخوریم؟ و این دوست من بدون لحظهای تامل فرمودند برو ته صف خانوم، خیلی ها منتظرن، تو آخری هستی! اصلن فکر نمیکرد که من از جواباش ممکن است خوشم نیاید و من هم چیزی نگفتم. خودم را سرزنش کردم که چرا بعد از این همه سال، یاد شیرینی گرفتن افتادم.
جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰
عمه
عمه زن مهربانی است اما در عین حال حرف، حرف خودش است، نمیدانم واقعن مهربان است یا من اینطور فکر میکنم. هرچه هست من همیشه خوشحال بودم که مامان به هیچ وجه شبیه عمه نیست. عمه هیچ وقت به انتقادهای دخترهایش در مورد لباس پوشیدنش، طلاهایش، که به قول سین انگار کیلویی میخرید، نمیکرد و خیلی رک میگفت "به شما ربطی ندارد"! این برای من که مادرم همیشه در این جور وقتها میپرسید "ایرادش چیاه عزیزم" عجیب بود. با تمام این حرفها عمه یک اخلاقی داشت که من خیلی دوستش داشتم؛ اینکه همیشه هوای ما دخترها را داشت. وقتهایی که ما بچهها بازی میکردیم یا وقتی بزرگتر شدیم حرف میزدیم و گاهی حتی بالشبازی میکردیم- که همان زدن همدیگر با بالش بود- عمه همیشه به پسرها میگفت که شلوغ نکنند. این برای من خیلی دوستداشتنی بود. جیغ میزدم، هرچهقدر میخواستم سروصدا میکردم و یک نفر دیگر مورد شماتت قرار میگرفت.
پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰
نوشتن
وقتی که مینویسی، مثل عریان شدن است. رها میشوی و بیپیرایه و حتی بیشتر از آن. البته منظورم از نوشتن نقل قول کردن از بزرگان یا نوشتن حکایتی از مادر ترزا نیست. منظورم دقیقن نوشتن درباره خودت، افکارت، اعتقاداتت و نظراتت در مورد اتفاقهای روزمره است. گاهی دو چهره میشوی؛ یکی آن که حرف میزند و یکی آن که مینویسد. گاهی اینها خیلی از هم دور میشوند. نوشتههایت بیشتر به خود واقعیات شبیهاند. چیزهایی که در برخوردهای روزمرهات نمیگویی. طبیعی هم هست. اما نوشتن، یک جور عجیبی همه چیز را رو میکند. برهنهات میکند.
سهشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰
پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۰
مامان
مامان خیلی دلنازک بود و هنوز هم کمی هست. وقتی میآمدم این گوشه دنیا بیشتر از همه نگران مامان بودم. مامان اما قوی بود یا قوی شده بود. جز اشکی که در چشمانش میگشت چیزی نبود. به جایش برادرم بود که گریه کرد. من هم گریه کردم. آمدم و دیدم زندگی همین است، خوشی و ناراحتی و گاهی مخلوطی از هردو. هر روز مامان میآید و یاهومسنجر را به راه میاندازد. همیشه لبخند دارد و از چیزهای پیش پاافتادهای حرف میزند که انگار همانجا کنارش نشستهام و داریم مثل عصرهای تابستانی انگور میخوریم و حرف میزنیم. خوشحال بودم که مامان ناراحت نیست. من اما، دلتنگ بودم. دلتنگ عصرهای تابستان و انگورهای باغ دایی که مامان خیلی دوستشان داشت. چند هفته قبل که دلتنگ بودم، مامان آنلاین آمد و شروع به حرف زدن کردیم. حالم را که پرسید، فکر کردم حالا که مامان، بزرگ شده است وبیقراری من را نمیکند میتوانم بگویم که بیقرارش هستم. گفتم دلم تنگ شده است. همین جمله کافی بود تا ناگهان با چهرهای نگران و غمگین بپرسد دلت تنگ شده؟ و من انگار که تمام محاسباتم اشتباه از آب درآمده باشد، گفتم نه، دوست داشتم تابستان اینجا هم مثل تابستان شما بود. با این جمله بیمعنی خطر رفع شد. نمیخواهم نگران حال و روز من باشد. میخواهم هر روز خوشحال بیاید و راجع به کاموای جدیدی که گرفته، یا سریالی که میبیند حرف بزند. دوست دارم همیشه شاد باشد و من شاد ببینمش.
اشتراک در:
پستها (Atom)