دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

فصل سرد

سال نو شده است و ذهن من هم این جرات را پیدا کرده است که بگوید که سالی که گذشت من در جاهایی که باید خودم تصمیم می گرقتم تحت تاثیر تو تصمیمی گرفتم که در حال حاضر در درست بودنش مرددم. شاید اگر خودم هم به تنهایی می خواستم همان تصمیم را می گرفتم اما نمی توانم خودم را سرزنش نکنم. می توانستم کارهایی انجام دهم که در حال حاضر زندگی ام بهتر از این باشد. کارم را رها کردم. می دانی قسمت تراژیک ماجرا کجاست؟ این که من حس می کنم بعضی کارها را بدون کمک تو نمی توانم انجام دهم. می بینی؟ زنی شده ام که از او دوری می کردم.

آه! عادت های خوب زندگی ام! رهایتان کردم و حالا در آستانه فصل سرد ایستاده ام.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

هفت سین

این سومین سالی ست که من عید ایران نیستم، دو سال گذشته برای چند هفته رفته بودم اما امسال اومدم که حداقل یک سال اینجا باشم. بر خلاف دو سال گذشته هفت سین هم آماده نکردم. اتفاقاتی افتاد که ذهنم رو مشغول کرد. امسال خیلی دوست داشتم ایران می بودم. دارم فکر می کنم که از سال بعد حتما ایران باشم، یا حداقل اینجا هم که باشم خونه تکونی و هفت سین و سبزی پلو با ماهی سرجاشون باشن. احساس دوری چیزی اه که الان با من اه.

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

نه که فکر کنی که همه چیز خوب است، نه آن قدرها هم خوب نیست. اطمینان از آینده چیزی ست که گم گرده ایم. نه که فکر کنی چیز کمی ست، نه! کم نیست. می آیم بگویم این دوره که تمام شد بیا برویم. نه که فکر کنی کم آورده ام نه به انتها رسیده ام! به انتها یا چیزی شبیه اش!

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

و به آغاز کلام

اولین پست ها معمولن پست های نازیبایی از آب در می آیند. این را گفتم که بگویم قبلن وبلاگی داشتم که دوستش داشتم اما چون دوست نداشتم کسی مرا بشناسد وقتی همه فهمیدن من کی ام اسباب کشی کردم، سخت بود. حالا آمدم که اینجا خانه ام را بسازم. باشد که جلای وطن و وبلاگ هر دو برایم خیر باشد!