پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

از پنجره اتاقم به خیابان نگاه می‌کنم. زنی جلوی ویترین فروشگاه پایین ساختمان ایستاده و به سمت چپ ویترین نگاه می‌کند. شال چهارخانه‌ای با رنگ زمینه‌ی شکلاتی به سر دارد. می‌روم و بعد از چند ساعت دوباره می‌آیم لب پنجره. زن هنوز آنجا ایستاده و هم‌چنان به سمت چپ ویترین نگاه می‌کند. چند روزی است که همان‌جا ایستاده و تکان نمی‌خورد. نمی‌دانم فقط روزها آن‌جاست یا شب‌ها هم می‌ماند. یک موجود بزرگ شبیه دایناسورها هم در سمت راست ویترین داخل فروشگاه است که نمی‌دانم چه‌طور است که می‌بینمش. اتفاقاتی می‌افتند که باعث می‌شوند متوجه شوم که همه این‌ها را فقط من می‌بینم. من زنده هستم و بنابراین آن زن و آن دایناسور زاییده ذهن من هستند. گیج و پریشان از خواب می‌پرم. کمی بعد در حالی که صبحانه‌ام را می‌خورم به این فکر می‌کنم که آیا چیزی هست که در بیداری هم فقط در ذهن من باشد؟ بعد کمی اوضاع بدتر می‌شود. به این فکر می‌کنم اساسن کدام قسمت از دنیای اطراف من واقعی است و بعد این‌که نکند من هم مانند آن زن زاییده ذهن فرد دیگری باشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر