مامان خیلی دلنازک بود و هنوز هم کمی هست. وقتی میآمدم این گوشه دنیا بیشتر از همه نگران مامان بودم. مامان اما قوی بود یا قوی شده بود. جز اشکی که در چشمانش میگشت چیزی نبود. به جایش برادرم بود که گریه کرد. من هم گریه کردم. آمدم و دیدم زندگی همین است، خوشی و ناراحتی و گاهی مخلوطی از هردو. هر روز مامان میآید و یاهومسنجر را به راه میاندازد. همیشه لبخند دارد و از چیزهای پیش پاافتادهای حرف میزند که انگار همانجا کنارش نشستهام و داریم مثل عصرهای تابستانی انگور میخوریم و حرف میزنیم. خوشحال بودم که مامان ناراحت نیست. من اما، دلتنگ بودم. دلتنگ عصرهای تابستان و انگورهای باغ دایی که مامان خیلی دوستشان داشت. چند هفته قبل که دلتنگ بودم، مامان آنلاین آمد و شروع به حرف زدن کردیم. حالم را که پرسید، فکر کردم حالا که مامان، بزرگ شده است وبیقراری من را نمیکند میتوانم بگویم که بیقرارش هستم. گفتم دلم تنگ شده است. همین جمله کافی بود تا ناگهان با چهرهای نگران و غمگین بپرسد دلت تنگ شده؟ و من انگار که تمام محاسباتم اشتباه از آب درآمده باشد، گفتم نه، دوست داشتم تابستان اینجا هم مثل تابستان شما بود. با این جمله بیمعنی خطر رفع شد. نمیخواهم نگران حال و روز من باشد. میخواهم هر روز خوشحال بیاید و راجع به کاموای جدیدی که گرفته، یا سریالی که میبیند حرف بزند. دوست دارم همیشه شاد باشد و من شاد ببینمش.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر