پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

آدمی

فکر می‌کنی همیشه همان‌جا خواهد بود، مهربان و دوست‌داشتنی و البته سالم و چابک. زندگی اما ساز مخالف می‌زند. یک روز مچ دستش درد می‌کند، باند کشی می‌بندد. روز دیگر زانویش و بعد هم کمرش می‌گیرد و ده روز برای فیزیوتراپی می‌رود. یعنی یک‌هو همه‌ی جوانی و توانش تحلیل می‌رود و آب می‌شود. هیچ کاری هم از دست تو برنمی‌آید جز غصه خوردن. زندگی بی‌رحم است، آدمی هم همین‌طور. آدمی می‌نشیند توی ماشین، پشت چراغ قرمز فکر می‌کند نکند این بار خبر خیلی دردناک‌تر باشد. نکند خدایی نکرده روزی او را از دست بدهد و بار آخری که دیده‌اش چند سال پیش باشد. و بعد آدمی همین‌طور ادامه می‌دهد تا به جاهایی که دوست ندارد می‌رساند این افکار از هم‌گسیخته را، و بعد اشک می‌آید و می‌دود روی گونه‌هایش.
آدمی همین است و نباید زیاد دور برود، هرچه باشد اهلی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر