دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

مادربزرگ

خواب مادربزرگ را دیدم. چشم‌هایش دیگر سو نداشت. بیدار که شدم حال خوشی نداشتم. نگران مادربزرگم بودم. حواسم را جمع کردم که به موقع زنگ بزنم که هم خانه باشد و هم خواب نباشد. زنگ می‌زنم و از آن طرف صدایش می‌آید، سلام می‌کنم و حالش را می‌پرسم. می‌گوید "میم" تویی؟ و می‌گویم که ناری هستم. خوشحالی‌اش خوشحالم می‌کند. احوال‌پرسی می‌کند و تقریبن هر ده ثانیه یک بار تشکر می‌کند که زنگ زده‌ام از آن سر دنیا. و من هم خوشحالم و هم شرمنده که چرا زودتر زنگ نزده‌ام. از وقتی با خانواده‌ی "الف" آشنا شده‌ام بیشتر قدر خانواده‌ام را می‌دانم. حتی اگر چند ماهی هم حالشان را نپرسم باز هم مهربانند و گله‌ای در کار نیست. درست برخلاف خانواده "الف" که تقریبن هر کاری بکند، زنگ هم بزند و ... مدام در حال ناله و گله کردنند.
دلم برای مادربزرگ با آن دست‌های چروک‌خورده و روستایی‌اش تنگ شده است. برای خانه کاه‍گلی‌اش. می‌دانم که تا یک سال دیگر هم نمی‌توانم ببینم‌اش. این هم سهم من است از زندگی در این سر دنیا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر