دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

برای رکورد

راه بر آب بستن که تواند؟

ناری- ۱۰ ژوییه ۲۰۱۳

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

کلاس ها و امتحان و پروژه ها تمام شده اند و من در این فرصت از وقت آزادم لذت می برم. هوا سرد شده است اما هنوز بیرون که می روم دامن می پوشم. جور غریبی زنانه است. در این وقت آزاد یک جفت ساق پا می بافم، از این ها که فقط دور ساق پا را می گیرد. البته یک دامن هم در مراحل اولیه بافتن دارم. تصمیم دارم در این دو سه هفته تعطیلی، ببافم و آشپزی کنم و کتاب بخوانم. فیلم هم که همیشه سرجایش بوده. حس خوبی دارم این روزها.

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

مامان

در کافه نسشته ام
صدایم می کنی
برمی گردم اما نیستی

قفسه کامواها را می گردم
صدایت را از قفسه پشتی می شنوم
می دانم کاموایی را که می خواستم پیدا کرده ای
می آیم
نیستی

در آینه نگاه می کنم
موهای کوتاه را برانداز می کنم
تو را می بینم

این روزها همه جا هستی مامان!

۱۱ نوامبر ۲۰۱۱
ناردنه

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

آدمی

فکر می‌کنی همیشه همان‌جا خواهد بود، مهربان و دوست‌داشتنی و البته سالم و چابک. زندگی اما ساز مخالف می‌زند. یک روز مچ دستش درد می‌کند، باند کشی می‌بندد. روز دیگر زانویش و بعد هم کمرش می‌گیرد و ده روز برای فیزیوتراپی می‌رود. یعنی یک‌هو همه‌ی جوانی و توانش تحلیل می‌رود و آب می‌شود. هیچ کاری هم از دست تو برنمی‌آید جز غصه خوردن. زندگی بی‌رحم است، آدمی هم همین‌طور. آدمی می‌نشیند توی ماشین، پشت چراغ قرمز فکر می‌کند نکند این بار خبر خیلی دردناک‌تر باشد. نکند خدایی نکرده روزی او را از دست بدهد و بار آخری که دیده‌اش چند سال پیش باشد. و بعد آدمی همین‌طور ادامه می‌دهد تا به جاهایی که دوست ندارد می‌رساند این افکار از هم‌گسیخته را، و بعد اشک می‌آید و می‌دود روی گونه‌هایش.
آدمی همین است و نباید زیاد دور برود، هرچه باشد اهلی است.

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

مادربزرگ

خواب مادربزرگ را دیدم. چشم‌هایش دیگر سو نداشت. بیدار که شدم حال خوشی نداشتم. نگران مادربزرگم بودم. حواسم را جمع کردم که به موقع زنگ بزنم که هم خانه باشد و هم خواب نباشد. زنگ می‌زنم و از آن طرف صدایش می‌آید، سلام می‌کنم و حالش را می‌پرسم. می‌گوید "میم" تویی؟ و می‌گویم که ناری هستم. خوشحالی‌اش خوشحالم می‌کند. احوال‌پرسی می‌کند و تقریبن هر ده ثانیه یک بار تشکر می‌کند که زنگ زده‌ام از آن سر دنیا. و من هم خوشحالم و هم شرمنده که چرا زودتر زنگ نزده‌ام. از وقتی با خانواده‌ی "الف" آشنا شده‌ام بیشتر قدر خانواده‌ام را می‌دانم. حتی اگر چند ماهی هم حالشان را نپرسم باز هم مهربانند و گله‌ای در کار نیست. درست برخلاف خانواده "الف" که تقریبن هر کاری بکند، زنگ هم بزند و ... مدام در حال ناله و گله کردنند.
دلم برای مادربزرگ با آن دست‌های چروک‌خورده و روستایی‌اش تنگ شده است. برای خانه کاه‍گلی‌اش. می‌دانم که تا یک سال دیگر هم نمی‌توانم ببینم‌اش. این هم سهم من است از زندگی در این سر دنیا!

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

غلط املایی

تا همین دو سه سال گذشته، تصور نمی‌کردم تا چه اندازه میزان اشتباهات املایی بین مردم، حتی بین قشر تحصیل‌کرده، بالاست. این موضوع با اشتباهات تایپی فرق دارد. اشتباه املایی اشتباهی است که فرد همیشه فکر می‌کند "آدم قُد" درست است به جای "آدم غُد". یا ایده‌ای ندارد که "قسر دررفتن" درست است یا "قصر دررفتن". تا این‌جا خیلی هم انتظار نمی‌رود که درصد بالایی از مردم املای درست این کلمات را بدانند، اما موضوع جدی‌تر از این‌هاست.

وبلاگی را چند سالی‌ست می‌خوانم. لحن ملایم و منطقی نویسنده‌اش را بسیار دوست دارم، به خصوص نقدهایش بر کتاب‌های تازه انتشار
یافته. یادم می‌آید یک بار برای چند روزی وبلاگش را نخواندم، تنها به خاطر این‌که "حاضر" را "حاظر" نوشته بود. درست است که من هرگز نوشته خوبی نداشته‌ام، اما معنی‌اش این نیست که عدم توانایی من در نوشتن ذوق‌ام را هم کور کرده باشد. این غلط املایی، از نویسنده‌ای با آن دقت و سواد به طرز عجیبی برایم ناامیدکننده بود. بعد از گذشت چند روز با این توجیه که وبلاگ است دیگر، حالت رسمی ندارد، با وبلاگ مذکور آشتی کردم. بعد از چند ماه دوباره همین اشتباه تکرار شد؛ آن‌هم نه در مورد کلمه‌ای دیگر، بلکه باز هم در مورد کلمه‌ی حاضر.

به این‌ها اضافه کنید نزدیک‌ترین دوستت را، که به تازگی وبلاگ می‌نویسد و وبلاگ بسیار مفید و حرفه‌ایش سرشار است از غلط‍‌های املایی، نگارشی و انتخاب غیرمتعارف کلمات!

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

از پنجره اتاقم به خیابان نگاه می‌کنم. زنی جلوی ویترین فروشگاه پایین ساختمان ایستاده و به سمت چپ ویترین نگاه می‌کند. شال چهارخانه‌ای با رنگ زمینه‌ی شکلاتی به سر دارد. می‌روم و بعد از چند ساعت دوباره می‌آیم لب پنجره. زن هنوز آنجا ایستاده و هم‌چنان به سمت چپ ویترین نگاه می‌کند. چند روزی است که همان‌جا ایستاده و تکان نمی‌خورد. نمی‌دانم فقط روزها آن‌جاست یا شب‌ها هم می‌ماند. یک موجود بزرگ شبیه دایناسورها هم در سمت راست ویترین داخل فروشگاه است که نمی‌دانم چه‌طور است که می‌بینمش. اتفاقاتی می‌افتند که باعث می‌شوند متوجه شوم که همه این‌ها را فقط من می‌بینم. من زنده هستم و بنابراین آن زن و آن دایناسور زاییده ذهن من هستند. گیج و پریشان از خواب می‌پرم. کمی بعد در حالی که صبحانه‌ام را می‌خورم به این فکر می‌کنم که آیا چیزی هست که در بیداری هم فقط در ذهن من باشد؟ بعد کمی اوضاع بدتر می‌شود. به این فکر می‌کنم اساسن کدام قسمت از دنیای اطراف من واقعی است و بعد این‌که نکند من هم مانند آن زن زاییده ذهن فرد دیگری باشم.

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

شیرینی دادن و شیرینی گرفتن

من همیشه در خوشی‌هایم به دوستان و خانوداه شیرینی داده‌‌ام و فکر می‌کنم کسی که چیزی به‌دست می‌آورد و شاد می‌شود چرا دیگران را شاد نکند. یک جوری مثل شریک کردن دیگران در شادی‌ات می‌ماند. بارها پیش آمده که در موفقیت دوستی گفته‌ام که کی شیرینی می‌دی و جواب‌های نامطلوبی شنیده‌ام. شبیه وقتی شما شیرینی بدی!، وقت گل نی!، ای بابا! شیرینی واسه چی؟! و ... . دیگر تصمیم گرفتم از کسی شیرینی نخواهم. جواب‌ها به طرز عجیبی بی‌ادبانه بود، یا دست‌کم من این‌طور فکر می‌کنم. مدت‌ها بود که شیرینی طلب نکرده بودم تا همین چند ماه پیش که دوستی که این‌جا با او آشنا شده بودم، از دانشگاه خوبی پذیرش گرفت و من بعد از تبریک گفتن، ناگهان گفتم شیرینی رو کی بخوریم؟ و این دوست من بدون لحظه‌ای تامل فرمودند برو ته صف خانوم، خیلی ها منتظرن، تو آخری هستی! اصلن فکر نمی‌کرد که من از جواب‌اش ممکن است خوشم نیاید و من هم چیزی نگفتم. خودم را سرزنش کردم که چرا بعد از این همه سال، یاد شیرینی گرفتن افتادم.


جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

می‌شود خواننده‌ای را تنها به خاطر یک آهنگ زیبا دوست داشت. نویسنده‌ای را به خاطر تنها یک کتاب وزین و خواندنی، و دوستی را تنها به خاطر یک روز با تو بودن.

عمه

عمه زن مهربانی است اما در عین حال حرف، حرف خودش است، نمی‌دانم واقعن مهربان است یا من این‌طور فکر می‌کنم. هرچه هست من همیشه خوشحال بودم که مامان به هیچ وجه شبیه عمه نیست. عمه هیچ وقت به انتقادهای دخترهایش در مورد لباس پوشیدنش، طلاهایش، که به قول سین انگار کیلویی می‌خرید، نمی‌کرد و خیلی رک می‌گفت "به شما ربطی ندارد"! این برای من که مادرم همیشه در این جور وقت‌ها می‌پرسید "ایرادش چی‌اه عزیزم" عجیب بود. با تمام این حرف‌ها عمه یک اخلاقی داشت که من خیلی دوستش داشتم؛ این‌که همیشه هوای ما دخترها را داشت. وقت‌هایی که ما بچه‌ها بازی می‌کردیم یا وقتی بزرگ‌تر شدیم حرف می‌زدیم و گاهی حتی بالش‌بازی می‌کردیم- که همان زدن هم‌دیگر با بالش بود- عمه همیشه به پسرها می‌گفت که شلوغ نکنند. این برای من خیلی دوست‌داشتنی بود. جیغ می‌زدم، هرچه‌قدر می‌خواستم سروصدا می‌کردم و یک نفر دیگر مورد شماتت قرار می‌گرفت.